خلبان شهید علی اکبر قربان شیرودی در آئینه خاطرات یاران و همرزمان
«شهید علی اکبر شیرودی در نهایت به خلوصی که خواهانش بود رسید و مورد دعوت حق قرار گرفت و در هشتم اردیبهشت ماه سال 1360 در حالیکه تانک های عراقی به طرف قرهبلاغ دشت ذهاب در حرکت بودند با هلی کوپتر به مقابله با آنان پرداخت و پس از انهدام چندین تانک از پشت سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید.
جنازه شهید شیرودی پس از تشیع باشکوه در روستای شیرود تنکابن به خاک سپرده میشود.
از شهید شیرودی دو فرزند به نام عادله و ابوذر که در هنگام شهادت پدر ۴ ساله و ۱ ساله بودند به یادگار مانده است».
1) شهید چمران در خصوص رشادتهای شهید شیرودی در غائله کردستان و پاوه میگوید:
«هنگام هجوم به دشمن با هلیکوپتر به صورت مایل شیرجه میرفت و دشمن را زیر رگبار گلوله میگرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور میداد.
او با آن وحشتی که در دل دشمن ایجاد میکرد، بزرگترین ضربات را به آنها میزد».
همرزمان این شهید بزرگوار در خصوص شخصیت والای خلبان شیرودی میگویند:
روزی در تعقیب ضد انقلاب وقتی خواست راکتی شلیک کند متوجه حضور بچهای در آن حوالی شد، برگشت و ابتدا با بال هلیکوپتر بچه را ترساند و از آنجا راند و بعد برگشت و حمله کرد.
2) با شروع جنگ تحمیلی در ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۵۹ به منطقه کرمانشاه رفت.
وی هنگامی که شنید بنی صدر دستور داده پادگان تخلیه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپیچی کرد و به دو خلبانی که با او همفکر بودند گفت: «ما میمانیم و با همین دو هلیکوپتری که در اختیار داریم مهمات دشمن را میکوبیم و مسئولیت تمرد را میپذیریم».
در طول ۱۲ ساعت پرواز بینهایت حساس و خطرناک، این شهید به عنوان تنها موشک انداز پیشاپیش دو خلبان دیگر به قلب دشمن یورش برد. شجاعت و ابتکار عمل این شهید نه تنها در سراسر کشور، بلکه در تمام خبرگزاریهای مهم جهان منعکس شد.
بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما خلبان شیرودی درجه تشویقی را نپذیرفت و تنها خواستهاش این بود که کارشکنیهای بنی صدر و بیتفاوتی برخی از فرماندهان را به عرض امام (ره) برساند.
در همان ایام به دستور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفت و از ستوانیار سوم خلبان به درجه سروانی ارتقاء یافت، اما طی نامه ای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در ۹ مهر ۱۳۵۹ چنین نوشت:
«اینجانب خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه میباشم و تا کنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت نمودهاند، منظوری جز پیروزی اسلام نداشتهام و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفتهام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب دادهاند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که بودهام، برگردانید».
3) در مهر ماه سال 59 یکی دو فروند میگ عراقی که بر فراز پایگاه هوانیروز کرمانشاه به قصد حمله ظاهر شده بودند مورد هدف پدافند هوانیروز قرار گرفته و لاشه آن درست روی ساختمان محل زندگی شهید شیرودی سقوط کرده و ساختمان را ویران می کند.
در آن زمان شیرودی ، عازم به ماموریتی بود .به او گفتند سری به منزلت بزن ببین چه بلایی سرش آمده.
ولی در کمال تعجب وی با خنده و خونسردی کامل گفت :ترجیح می دهم به منطقه بروم؛ و رفت و کلید منزلش را فرستاد تا دوستانش بروند واگر اثاثیه ای مانده است به جای دیگر ببرند. بچه های انجمن اسلامی رفتند و داوطلبانه اثاثیه منزل او را به خانه دیگری منتقل کردند و شیرودی پس از انجام چند پرواز بر گشت و به منزل جدیدش سر زد.
4) در یکی ار عملیات هایی هم که در کردستان داشتیم، حین نبرد با دمکراتها، علی اکبر پس از اتمام مهماتش می بیند که یک اتومبیل حامل دمکراتها در حال فرار است ؛فورا پایین می آید و اتومبیل را با«اسکیتهای» هلی کوپتر از زمین بلند کرده و به همراه سر نشینان با خود به پادگان می آورد، بسیار سریع و برق آسا این کار را انجام میدهد .
5) در زمانی که طی یکی از عملیات، ضدانقلاب پی در پی آماج حملات دشمن شکن شهید شیرودی قرار می گیرد و نجات خود را تنها در گرو خاموشی آتشباریهای هلیکوپتر علی اکبر میبیند، برای شخص او پیغامی میفرستند، بدین مضمون که ما دو راه در مقابل خلبان شیرودی قرار میدهیم، یا به ما بپیوندد و در خدمت ما بجنگد که در این صورت ماهیانه صد هزار تومان – در سال 59 – به عنوان حقوق در یافت می نماید و یا به شهر خود بازگشته و تنها از حضور در جبهه ها خود داری کند که در آن صورت مبلغ سی هزار تومان از ما در یافت می دارد .راه سومی هم هست.
در صورت نپذیرفتن این دو راه خلبان شیرودی باید یقین داشته باشد که سر بریدهاش را برای خانوادهاش ارسال خواهیم کرد.
در همان زمان که شیرودی مشغول پیکار با ضد انقلاب و متجاوزین بعثی بود، جبههای دیگر نیز از سوی لیبرالها و عوامل دولت موقت و سپس بنیصدر در مقابل او تشکیل شد.
قلب مهربان او که به عشق اسلام، امام و امت میتپید، همواره از کار شکنی ها و اخلال آن روباه صفتان به درد میآمد و روح بلندش آزرده میگشت، اما طبق قول خودش اگر چه میتواند آنان را رسوا و افشا نماید، اما به خاطر فرمان و اراده حضرت امام سکوت اختیار میکند.
به نقل از محمد علی صمدی
6) وقتی خبر شهادت شهید شیرودی را به حضرت امام رساندم ایشان شدیداً منقلب شد و متاثر گشت و پس از آنکه اشک از چشمانش سرازیر شد فرمود: «شیرودی آمرزیده است.»
به نقل از شهید فلاحی
7) نمازی که رهبر انقلاب به یک شهید اقتدا کرد
رهبر معظم انقلاب اسلامی در بیاناتی بعد از شهادت «علیاکبر شیرودی» فرمودند:
او به یکی از برادران گفته بود «دعا کن شهید بشوم. از بعضی جریانات سیاسی خیلی دلم گرفته.»
درگیریهای سیاسی، این جوان مؤمن را بسیار برآشفته و ناراحت کرده بود. شیرودی نخستین نظامی بود که به او اقتدا کردم و نماز خواندم.
خلبان شهید «علی اکبر شیرودی» از فرماندهان برجسته هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی بود که حماسههای ناب و بیبدلیل آفرید.
بسیاری از بزرگان و شهدا در وصف شیرودی سخن گفتهاند اما کلام امام خامنهای که آن زمان رئیس شورای عالی دفاع بودند از شیرینی خاصی برخوردار است. خصوصاً اینکه تأکید میکنند، او نخستین نظامی بود که در نماز به او اقتدا کردهاند. آنچه در ادامه میآید بازخوانی این سخنان است در ایام سالگرد شهادت شهید قهرمان، شیرودی.
8) همیشه آماده شهادت بود
در هفته گذشته، ما دو عنصر عزیز، دو قهرمان، دو سرباز اسلام را از دست دادیم.
دو جوانی که در راه خدا، مدتهای مدید با قاطعیت و با ایمان کامل جنگیده بودند. یکی سروان شهید، افسر هوانیروز شیرودی، یکی دیگر سرگرد ادبیان.
این دو نظامی مسلمان، برای ما خیلی حرفها دارند. وجود اینگونه عناصر در ارتش جمهوری اسلامی، خیلی معنا دارد.
مردم نمیدانند عناصر مؤمن و مکتبی ارتش چه میکنند و چگونه عناصری هستند، این دو قهرمان، در راه خدا جنگیدند و شهید شدند.
سروان شیرودی یک خلبان هوانیروز بود و انسانی همیشه آماده شهادت. به یکی از برادران که از دوستان قدیمیاش و از روحانیون متعهد در کرمانشاه است، گفته بود:
" فلانی بیا یک خداحافظی از روی خاطر جمعی با تو بکنم، زیرا میدانم که باید شهید بشوم."
این برادرمان گفته بود که خدا کند حفظ بشوی و خدمت کنی. گفته بود
"نه! سرهنگ کشوری را خواب دیدم. به من گفت، شیرودی یک عمارت خیلی خوبی برایت گرفتهام. باید بیایی توی این عمارت بنشینی. لذا میدانم رفتنی هستم."
به یکی از برادران گفته بود "دعا کن شهید بشوم. از بعضی جریانات سیاسی خیلی دلم گرفته." درگیریهای سیاسی، این جوان مؤمن را بسیار برآشفته و ناراحت کرده بود.
9) شیرودی نخستین نظامی بود که به او اقتدا کردم و نماز خواندم.
میگفت "قبل از جنگ، برای من خاک هیچ ارزشی نداشت و همیشه میگفتم هیچوقت برای خاک نخواهم جنگید، اما حالا یک مشت خاک این منطقه، به خاطر حفظ اسلام برای من عزیزترین چیز است. خاک این منطقه با خون شهدایی مانند سهیلیان، کشوری و امثال اینها آغشته شده و آنها سربازان اسلام بودند و فقط برای اسلام و در اختیار و تحت فرمان امام میجنگیدند. آنها برای امام والاترین و بیشترین ارزش را قایل بودند و میگفتند، حاضریم طبق دستور امام فرزندانمان را برای پیروزی این انقلاب قربانی کنیم."
10) فرازهایی از خاطرات شهید شیرودی:
* 12 نفر آدم با 3 هلیکوپتر در پادگان ابوذر، سه تا لشگر را لت و پار کردیم. یک ستون سوخته در مسیر گیلان غرب است ،یک ستون سوخته در مسیر قصر شیرین و سر پل ذهاب است، یک ستون سوخته توی دشت ذهاب است ،باید یادم باشد وقتی رفتم از آنجا عکسی بردارم .این کارها یی بود که ما درست در عرض 48 ساعت انجام دادیم .این کارهایی بود که ما با سه تانک و فقط یک دانه آتشبار این کار را کردیم. سه تا تانک در مقابل 120 الی 150 تا تانک عراقی فقط در جبهه سر پل ذهاب. ما اینجا را در همان 48 ساعت اول گرفتیم .شما فکر می کنید این قدرت من است ؟نه ،این قدرت خداست،که آنجا حکمفرما یی می کند .
این قدرت حق است، اینجاست که خداوند می فرماید اگر تو حرکت کنی برکت از من است .ما حرکت کردیم و این همه برکت به دست آوردیم .12 نفر حرکت کردیم و باور کنید 12 هزار نفر را عقب راندیم ،درست یک ماه هیچ کس پیش ما نیامد ،یک ماه تنها در آنجا بودیم و من فرمانده تیپ بودم ،فرمانده تیپ ما در رفته بود چون یک زره ایمان در این مرد نبود ،که خوشبختانه الان در زندان است .خلاصه ما ماندیم و این سه لشگر را عقب زدیم و این خاک را گرفتیم و حفظ کردیم تا عزیزان پاسدار آمدند به یاری ما .تا بسیج آمد به یاری ما .
* من علی اکبر شیرودی فرزند دهقان زاده شهسواری هستم. من روستا زاده افتخار می کنم که در خدمت شما هستم و این قدر هم که از من تعریف میکنید، میترسیم خودم را گم کنم و فکر کنم واقعاً لیاقتش را ندارم.
من خواهش میکنم من را بزرگ نکنید، من لیاقت این همه بزرگی را ندارم، من یک سرباز ساده اسلام هستم که هنوز نتوانستهام خودم را در حد کمال قرار دهم ،یک سرباز ساده باشیم تا روزی که به شهادت برسیم و در آن روز خداوند بزرگترین درجه افتخار را به ما عنایت میفرماید.
تا آن روز ما سرباز ساده ای هستیم و بهتر است که ما را بزرگ نفرمایید تا خودمان را گم نکنیم.
من نوکر آن کسی هستم که طرفدار امام باشد، من نوکر کسی هستم که مطیع و مقلد امام است و در غیر این صورت سرور آن کس هستم.
... ما در اوایل جنگ کردستان تعدادمان کم بود ،به کمک اینها احتیاج داشتیم و آقایان لیبرال می گفتند ما درون مرزی نمیجنگیم. ما سربازیم و ارتشی و برون مرزی می جنگیم .ما برای ملت می جنگیم و اگر روزی یک کشوری خواست کشور ما را بگیرد آن وقت ما می جنگیم، طرف فکر می کرد کردستان آن موقع جزو کشور ایران است .گفتیم خوب شما در کردستان نجنگید ،ما با بچه های سپاه در کردستان می جنگیم .شما نیایید.
زمانی که جنگ مرزی شروع شد آقایانی که می گفتند ما ملی گرا هستیم در جنگ شرکت نکردند .من چند روزی اینجا بودم و بعد برگشتم و رفتم به کردستان .گفتند آی بیا به دادمان برس که عراق دارد می آید ،گفتم خوب شما که گفتید ما در منطقه مرزی می جنگیم ،بفرمایید بروید .من تو منطقه مرزی نمی جنگم ،آقایان ملی گرا ها برن تو مرز بجنگن ،من مذهبی هستم ،من داخل مرز می جنگم ،اما برای من ،تنکابن ،اصفهان ،کرمانشاه ،کردستان یا سر مرز ،برای من فرقی ندارد ،هر جا ،هر کس ،حتی درون خانه من کسی بخواهد علیه اسلام حرف بزند ،خفه اش می کنم ،هر کس در هر جایی که باشد و علیه اسلام قیام کند ،من هم او را خواهم کشت ،برای من شهر ،مکان و خانه مطرح نیست .اسلام مطرح است .
...در حال حاضر اگر تعریف نباشد فکر می کنم بالاترین ساعت پرواز جنگ در دنیا را داشته ام ( دو هفته پیش از شهادت ) تا به حال 360 بار از خطر گلوله های دشمن جان سالم به در برده ام .تیر خورده ام که البته همه آنها قابل تعمیر بوده و هم اکنون قابل استفاده اند .در حال حاضر فکر می کنم بیش از بیست هزار ماموریت انجام داده باشم و آنچه که مسلم است قدرت خداست که من تا به حال زنده ام و امیدوارم که تا روزی که اسلام به پیروزی میرسد زنده بمانم.
وقتی که پرواز می کنم حالتی دارد که یک نفر عاشق ،به طرف معشوق خود می رود . هر آن فکر می کنم که به معشوق خودم نزدیکتر می شوم و وقتی در حال برگشتن هستم هر چند که پروازم موفقیت آمیز بوده باشد ،باز مقداری غمگین هستم ،چون احساس می کنم هنوز آن طور که باید خالص نشده ام تا مورد قبول خدا قرار بگیرم.
...از شما مردم میخواهم که مواظب باشید ،مواظب شایعات باشید، سپاه را بشناسید، ارتش را بشناسید و ببینید سپاهی که از قلب این ملت بر خاسته و ارتشی که این همه «حر» تحویل جامعه قهرمان پرور ایران داده تا به حال چه حماسههایی آفریدهاند ... ارتشی که پشتیبانش ملت باشد حتماً پیروز است ،مخصوصا وقتی که این ارتش مکتبی باشد و ما امیدواریم که تمامی پرسنل ارتش ما روزی مکتبی باشند و ما امیدواریم که تمامی پرسنل ارتش ما روزی مکتبی بشوند و آن روز ،روزی است که آمریکا باید بر خودش بلرزد ،چون یک ارتش مکتبی می خواهد دنیا را به زانو در آورد.
... دوباره به همه ملتهای مسلمان جهان اعلام می کنم که من و همرزمانم سرباز اسلام هستیم و برای اسلام می جنگیم و نه برای هیچ چیز دیگر .ما برای احیای اسلام می جنگیم و من به نوبه خودم اگر برای اسلام نبود حتی اسلحه به دست نمی گرفتم.
من بر میگردم به منطقه تا سنگر خالی نباشد. من بر میگردم تا آنجایی که نفس دارم بکوشم این مزدوران عراقی را از کشور عزیزمان بیرون کنیم و در عراق ساقطشان کنیم .ما به امید سقوط دادن رژیم عراق و همچنین رژیم های ظالم کشور های دیگر می جنگیم ،مکتب ما پیروز است، مکتب ما قوی است .این مکتب است که سربازان را به جبهه میفرستد و این طور رشادت به خرج می دهند و این چنین از خودشان فقط مقداری خاکستر به جا می گذارند و اسم عزیز شان در ایران و در تاریخ کلیه جنگها ی جهان علیه ظلم زنده خواهد بود ... از قول من به امام بگویید :« امروز در جنگ ،مکتب است که می جنگد نه تخصص.»
11) آخرین عملیات پروازی خلبان شیرودی در بازیدراز صورت گرفت. عراق لشکری زرهی با 250 تانک و با پشتیبانی توپخانه و خمپارهانداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی، برای بازپس گیری ارتفاعات «بازی دراز» به سوی سر پل ذهاب گسیل میکند.
خلبان یاراحمد آرش که به همراه شهید شیرودی در این عملیات پروازی شرکت داشت، در مورد چگونگی شهادت این خلبان دلاور چنین میگوید:
«بارها او را در صحنه جنگ دیده بودم که خود را با هلیکوپتر به قلب دشمن زده و حتی هنگام پرواز مسلسل به دست میگرفت. در آخرین نبرد هم جانانه جنگید و بعد از آنکه چهارمین تانک دشمن را زدیم، ناگهان گلوله یکی از تانکهای عراقی به هلیکوپتر اصابت کرد و در همان حال شیرودی که مجروح شده بود با مسلسل به همان تانک شلیلک کرده و آن را منهدم نمود و خود نیز به شهادت رسید.»
12)شهیدعلی اکبر شیرودی از شهادت خود آگاه بود، چنان که به یکی از روحانیون متعهد کرمانشاه گفته بود:
«شهید احمد کشوری را در خواب دیدم که به من گفت شیرودی یک عمارت خیلی خوبی برایت گرفتهام و باید بیایی و در این عمارت بنشینی».
13) خلبانی متعهد
شهید شیرودی در سال 1351 وارد دوره مقدماتی آموزش خلبانی شد و پس از مدتی برای گذراندن دوره کامل به پادگان هوانیروز اصفهان منتقل شد. او با پایان دوره آموزش هلیکوپتر کبری به عنوان خلبان به استخدام ارتش درآمد. خلبانی متعهد، مسلمان، عاشق مردم مظلوم و ستمدیده، مقلد امام خمینی(ره) و طاغوت ستیز. یکبار در مانوری که قرار شده بود یکی از اعضاء خاندان طاغوت هم در آن شرکت کند، شهید شیرودی تصمیم گرفت با هیلکوپتر خود به جایگاه بزند تا با این عملش، ضمن شهید شدن، آن عضو ناپاک پهلوی را از روی زمین بردارد. اما این مانور هرگز برگزار نشد و شهید شیرودی نتوانست به مقصود خودش برسد.
14) خلبانی جسور و فدارکار
وقتی جنگ شروع شد، بنیصدر دستور تخلیه پادگانها را صادر کرد، شهید شیرودی آن موقع در پایگاه هوانیروز کرمانشاه بود. دستور داده شده بود که ضمن تخلیه پادگانها، زاغه مهمات را نیز با یک راکت از بین ببرند.
اما شیرودی میگوید که حیف نیست این همه مهمات از بین رود. او با کمک چندتن از هم رزمانش با هیلکوپتر به صف مهاجمان عراقی هجوم برده و آنان را متوقف میسازند. و با این تزکه اگر بازداشتمان کردند که چرا پادگان را تخلیه نکردید، مهم نیست چون مملکت در خطر است، جلوی دشمن ایستادگی میکنند. شجاعت شیرودی در تمام خبرگزاریهای جهان منعکس میشود. بنیصدر هم برای حفظ ظاهر، چند درجه تشویقی برای شیرودی صادر میکند و درجه او را از ستوانیار سوم خلبان به درجه سروان ارتقاء میدهد.
اما جالبتر از همه نحوه برخورد شهید شیرودی با این قضیه میباشد که در صفحه بعد آنرا مشاهده میکنید.
15) نامه شهید شیرودی
از: خلبان علیاکبر شیرودی
به: پایگاه هوانیروز کرمانشاه
موضوع: گزارش
اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه میباشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت نمودهام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام.
لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب دادهاند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که قبلاً بودهام برگردانید. در صورت امکان امر به رسیدگی این درخواست بفرمائید.
باتقدیم احترامات نظامی
خلبان علیاکبر شیرودی
9/7/1359
16) شخصیتی والا
هم رزمان شهید در خصوص شخصیت والای شیرودی میگویند:
«روزی در تعقیب ضد انقلاب وقتی خواست راکتی شلیک کند، متوجه حضور بچهای در آن حوالی شد. برگشت و ابتدا با بال هیلکوپتر بچه را ترساند که از آنجا برود و بعد از اینکه بچه از آنجا رفت، مجدداً حمله خود را آغاز نمود.»
شهید شیرودی پس از دو سال مبارزه با ضد انقلاب در غرب کشور، به اصرار روحانیون و همرزمان پاسدارش در 20/6/1359 برای یکماه به مرخصی رفت، اما بیش ا زده روز در تنکابن نماند و به محض شنیدن حمله عراق به منطقه بازگشت. در آن چند روزی هم که در مرخصی بود اغلب با لباس کار به میان روستائیان میرفت و در گشتزارها به سالخوردگان کمک میکرد.
17) رکورد پرواز
خود شیرودی میگوید:
« اگر تعریف از خودم نباشد، فکر میکنم بالاترین پرواز جنگ در دنیا را داشتهام و تا به حال 360 بار از خطر گلولههای دشمن جان سالم به در بردهام. البته علت زنده ماندنم پس از چند هزار ماموریت هوایی و انجام بالاترین پروازهای جنگی، چیزی جز مشیت الهی نمیباشد.
در ضمن ، بیش از چهل هلیکوپتر که من خلبان آن بودهام تیر خورده که البته همه آنها تعمیر شده و الان قابل استفاده میباشند.»
18) روحیه مثال زدنی
شهید علیاکبر شیرودی به شدت خود را وقف جنگ و خدمت به اسلام کرده بود. او در جایی عنوان کرده بود:
«من طاقت نمیآورم که دور از صحنه جنگ باشم و تا ثبات منطقه برقرار نشود، استراحت نمیخواهم.» این روحیه به حدی عجیب بود که یکبار وقتی فرزندش مریض میشود، در پاسخ همسرش که از او میخواهد به جبهه نرود میگوید: «جان یک بچه در مقابل جان این همه عزیزانی که در حال جنگ هستند، ارزشی ندارد.»
19) یه وانت گلوله
در بهار 1358 خبری میرسد که عدهای ضد انقلاب در ارتفاعات «گهواره» در غرب تجمع کردهاند و قصد حمله به اسلامآباد را دارند.
تیم آتشی مرکب از سه فروند هیلکوپتر کبری و یک فروند هیلکوپتر نجات به سمت منطقه موردنظر حرکتی میکنند. رهبری تیم آتش را شهید کشوری به عهده داشت. در حین عملیات ناگهان صدای شیرودی میآید که «آخ سوختم، آخ» همه هراسان از اینکه شیرودی را زدند، می خواستند منطقه را ترک کنند که صدای خنده شیرودی همه را میخکوب میکند. او در جواب سوالات خلبانان می گوید: «هیچی نشده، ناراحت نباشید، یه گلوله خورد بالای سرم و افتاد توی لباسم. خیلی داغه نمیتونم راحت بشینم.» عملیات با انهدام انبار مهمات و کشتن اشرار به پایان رسید. در بازگشت شهید کشوری به شیرودی می گوید: «راستی حالت چطوره، اون گلوله چی شد.»
شیرودی می گوید: «فکر کنم دیگه غیب شده باشه.» کشوری می گوید: «پیدایش کند، یادگاری خوبیه» که شیرودی با خنده می گوید: «اگه میخواستم گلولههایی را که به طرفم شلیک شده برای یادگاری جمع کنم، تا الان حداقل یه وانت گلوله باید داشته باشم.»
20) خاک
تا قبل از جنگ، من برای خاک هیچ ارزش قائل نبودم و همیشه میگفتم هیچ وقت برای خاک نخواهم جنگید. اما حالا یک مشت خاک این منطقه، به خاطر حفظ اسلام برای من عزیزترین چیز است. خاک این مناطق با خون شهدایی مانند کشوری و امثال اینها آغشته شده است.
21) مصاحبه و نماز
شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال میکردند.
خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد . چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا میرود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت نماز است.
22) مبارزه جهانی
وقتی در مصاحبه خبرنگاران خارجی، یک خبرنگار اروپایی از او علت وارد ساختن ضربات کوبنده به قوای دشمن را می پرسد، با انگشت دوازده تانک آتش گرفته عراقی و دو فروند هیلکوپتر سوارخ سوراخ شده دشمن را نشان می دهد و می گوید:
«علت اینها فقط امداد الهی و کمک و فضل پروردگار می باشد که به ما این توانایی را می دهد.» شیرودی در پاسخ به سوال خبرنگار که آیا ممکن است محدوده جغرافیایی پروازهای آیندهاش را برایشان ترسیم کند می گوید:
«بهتر است نقشه دنیا را نگاه کنید زیرا اگر امام خمینی فرمان دهد، در هر نقطه جهان که مرکز کفر است بجنگم، حتی اگر پایتخت ممالک شما باشد، آنجا را به آتش میکشم.»
23) عمارت زیبا
این خاطره را رهبر معظم انقلاب نقل می کنند که شیرودی به یکی از برادران که از دوستان قدیمیاش بود، گفته بود:
«فلانی! بیا یک خداحافظی از روی خاطر جمعی با تو بکنم زیرا می دانم که بزودی شهید می شوم.»
این برادرمان گفته بود که خدا کند حفظ بشوی و خدمت کنی اما شهید شیرودی می گوید: «نه! من سرهنگ ،کشوری را در خواب دیدم. او به من گفت: شیرودی یک عمارت خیلی خوب برایت گرفتهام. باید بیایی توی این عمارت بنشینی.»
به همین خاطر میدانم که رفتنی هستم.
24) نحوه شهادت
خلبان یار ، احمد آرش نقل میکند:
بارها او را در صحنه جنگ دیده بودم که خود را با هلیکوپتر به قلب دشمن زده و حتی هنگام پرواز، مسلسل به دست میگرفت. در آخرین نبرد هم جانانه جنگید و بعد از آنکه چهارمین تانک دشمن را زدیم، ناگهان گلوله یکی از تانکهای عراقی به هلیکوپتر اصابت کرد و در همان حال شیرودی که مجروح شده بود با مسلسل به تانک شلیک کرد و آن را منهدم نمود و خود نیز به شهادت رسید.
و اینگونه بود که ستاره درخشان جنگهای کردستان و قهرمان راه سرخ سیدالشهدا در 8 اردیبهشت 1360 به آرزوی دیرینهاش دست یافت و پیکر مطهرش پس از تشییع در روستای شیرود تنکابن به خاک سپرده شد.
25) فرازی از وصیت نامه
هنگامی که پرواز می کنم احساس می کنم همچون عاشق به سوی معشوق خود نزدیک می شوم و در بازگشت هرچند پروازم موفقیت آمیز بوده باشد، مقداری غمگین هستم چون احساس می کنم هنوز خالص نشده ام تا به سوی خداوند برگردم.
اگر برای احیای اسلام نبود، هرگز اسلحه به دست نمی گرفتم و به جبهه نمی رفتم. پیروزیهای ما مدیون دستهای غیبی خداوند است. این کشاورز زاده تنکابنی، سرباز ساده اسلام است و به هیچ یک از حزب ها و گروه ها وابسته نیست. آرزو دارم که جنگ تمام شود و به زادگاهم بروم و به کار کشاورزی مشغول شوم.
حاج عبدالله والی:
حاج عبدالله والی کیست؟
حاج عبدالله والی را می
توان یکی از اسوههای برتر زندگی جهادی دانست. او در لبیک گوئی به اشاره
حضرت امام(ره) که فرموده بودند: "به داد بشاگرد برسید!" جبهه هائی که با آن
انس گرفته بود را در سال ۶۱ رها کرد و به منطقه دورافتاده و محروم بشاگرد
هجرت می کند.
حاجی والی بشاگردی ها موهایش را در بشاگرد سفید کرد،
قد کشیدن کودکان بشاگرد را بیشتر حس کرد تا فرزندان خودش را و با
بشاگردیها پیر شد، با بشاگردیها نفس کشید، نشست، برخاست، خورد، خوابید، و
لبّ کلام «حاجی والی» با بشاگردیها زندگی کرد. این چنین او در بیست و سه
سال خدمت و تلاش در سمت مسئول کمیته امداد حضرت امام (ره)، با کمک خیرین،
بسیار فراتر از مسئولیتهای سازمانی، این دیار محروم را به آبادانی نسبی
رساند و حال می توان او را پدر اردو های جهادی با سبک امروزی دانست.
گزارشی از زندگی پیامبر بشاگرد
هشت
اسفند 1327 مداح معروف محله دولاب تهران، «مرشد نصراله»، صاحب نخستین
فرزند خود شد؛ «عبدالله». عبدالله با نان روضه اباعبدالله بزرگ شد و
تحصیلات ابتدایی را در مدرسهای اسلامی گذراند. در دوران تحصیل، اهلِ درس
بود و در کنار درس، اهل مسجد و قرآن و دعا ... نوجوانی پرتلاش، که با
راهاندازی «هیأت جوانان حسینی» راهنما و هادیِ بچههای محل شده بود؛ جوانی
که به توصیه پدر، همیشه با وضو بود و اهل خواندن قرآن. چنان وارسته و
خودساخته بود که اهل محل او را امین میدانستند.
مردی که در دوران
ستمشاهی به فقر مردم اطراف تهران میاندیشید و نیمههای شب، به کمک آنان
میشتافت. در این دوران، یکی از فعّالیتهای اصلیش، رسیدگی به خانوادههای
ایتام و نیازمند و کمکرسانی و پخش ارزاق بین آنها شده بود و در این زمینه،
با بسیاری از خیّرین و مؤسسات خیریه ارتباط پیدا کرده بود.
کمکم
با نزدیک شدن روزهای انقلاب، همزمان با اشتغال در یکی از شعب بانک صادرات،
مبارزه سیاسی و انقلابی حاجعبدالله در جریانات انقلاب به صورت جدّی آغاز
شد. در یاری مقتدای خود، امام خمینی، به جمع مبارزان علیه رژیم طاغوت پیوست
و در بهمن سال 1357 در کمیته استقبال از حضرت امام قرار گرفت. هنوز چندی
از پیروزی انقلاب نگذشته بود که حاج عبدالله آن گاه که دید کردستان به
امثال او نیازمند است، راهی کردستان شد و با یاری برادران خود، در بحبوحه
غایله کردستان، در دفتر عمران حضرت امام به خدمت در حین دفاع پرداخت.
سال
1361، نقطه عطف زندگی حاج عبدالله به شمار می رود. در یکی از شبهای جبهه،
دست تقدیر او را با نام «بشاگرد» و محرومیت های شدید این منطقه آشنا ساخت؛
آشنایی جالبی که داستانش شنیدنی است.
با سماجتهای آقای ملکشاهی،
معاونت امور استان های هلال احمر، حاج عبدالاه راضی شده بود فقط برای
پانزده روز، جبهه جنگ را رها کند و به بشاگرد برود؛ اما... میدانی که
لاجرم راه کمال انسان از میدان جهاد میگذرد و خواست خدا بر آن بود تا راه
کمال عبدالله والی، از راه پر پیچ و خم، سخت، و دشوار «بشاگرد» بگذرد. حاج
عبدالله، خود را وقف جبهههای غریب کرد. بیست وسه سال، «بشاگرد» را مأمن
گمنامی خود کرد و بدون هیچ چشمداشتی بیست وسه سال، نَفَسهای خود را یکایک،
قربانی راه حق کرد؛ راهی که سختی اش میارزید به شیرینی لبخندِ کودکِ یتیم
و گرسنه «جوتی» پوش بشاگردی!
آغاز هجرت بیست وسه ساله والی به
بشاگرد، اسفند 1361 بود، که به همراه تیمی برای بررسی این منطقه به استان
هرمزگان رفت. جالب اینجاست که در این سفر، سی نفر به سمت بشاگرد حرکت
کردند، ولی در همان اوایل راه با دیدن سختیها و خطرات منطقه، بیشتر آنها
سفر را نیمهکاره رها کردند و بازگشتند و تنها حاج عبدالله و دو نفر دیگر
به بشاگرد رسیدند.
حاج عبدالله در سخنان و رفت و آمدهایی، به امر
حضرت امام خمینی ـ که فرمودند: به داد بشاگرد برسید!ـ مسئولیت کمیته
امداد امام خمینی بشاگرد و نجات مردم آن منطقه را پذیرفت. نسیم عشق به
امام، دل دریایی عبدالله را به تلاطم کشاند و عشق به امام، سرِّ پذیرش این
مسئولیت سخت و سنگین بود. حاجی عاشق و مرید امام بود، حال که معشوق خواسته
بود که به داد بشاگرد برسد، بشاگرد معرکه عشق بازی او شده بود تا به امید
لبخند رضایت امام، خود را به آب و آتش بزند.
این هجرت و جهاد عظیم، سال 1361 آغاز و در هشت اردیبهشت 1384 با ارتحال او و آرمیدن در بهشت زهرا ـ سلام الله علیها ـ پایان گرفت.
متنی از رضا امیرخانی در مورد حاج عبدالله والی:
سرلوحهی هفتادم: پیامبر بشاگرد
1- جمعه(9/2/84) ظهر، نادرِ بکایی مستندساز
تماس میگیرد که از صبح همراهت نمیگرفت. عادی است. چیزی نمیگویم.
میگوید مطلع هستی، از یک سال و نیمِ پیش در کنارِ سهیل کرمی مشغولِ ساختنِ
مستندی بودهایم به نامِ حاجی والی. حاجی اجازه نمیداد از خودش درست فیلم
بگیریم. چیزی نمیگویم. عادی است. میگوید امروز آخرین سکانس را گرفتیم.
حالا داریم میرویم بشاگرد برای پایانبندی. چیزی نمیگویم، اما عادی نیست.
میپرسم از کجا تماس میگیری؟ جواب میدهد: از بهشتِ زهرا... چیزی
نمیگویم. چیزی نمیبینم. چیزی نمیشنوم.
2-همان بارِ اول که حاجی را
دیدم از ثبتِ خاطرات و تصاویر گفتم. جواب داد: “آوینی چیزِ دیگری بود.
نشستیم یک روز، چشم توی چشمِ هم. من میگفتم و او گریه میکرد. او میگفت و
من گریه میکردم. راستی فیلمش خوب بود؟”
میگویم بینظیر بود حاجی. در دلم میگویم مثلِ خودت. مثلِ خودش.
3-از
صدا و سیما آمده بودند بشاگرد. برای فیلمبرداری. یک گروهِ معمولیِ
بزندرروی اجرایی که ساختِ تبلیغِ سامسونگ و یادوارهی شهدا برایشان
علیالسویه بود. حاجی شب در اتاقشان داد و بیداد میشنود. پشتِ در
میرود. سر بازیِ پاسور دعواشان شده بود. پیش از سحر تا بعد از طلوع
میبیند هیچکدام برای نماز از اتاق بیرون نیامدند. سرِ صبحانه نجات را صدا
میزند و دست در جیبش میکند.
- این نان و پنیر را از جلوِ اینها بردار. این هزاری را بگیر و برای این گروه صبحانه بگیر از پولِ خودم.
بعد به نجات میگوید:
- نجات! بینماز سرِ سفرهی کمیتهی امدادِ خمینی نمینشیند، از پولِ والی برایشان صبحانه بگیر...
بعد هم گروه میروند ردِ کارشان بدونِ اجازهی برداشتِ حتا یک نما!
4- بشکند این قلم! که داستانِ پداگوژیکیِ ماکارنکو را میخواند و متاثر
میشود برای چندمین بار، اما نمیفهمد که آن چه والی در آسمانِ بشاگرد
انجام داد در زمینِ داستانِ پداگوژیکی فهم نمیشود. راستی چه کسی باید
قصهی والی را بنویسد؟ عید که رفته بودم میناب با خودم میگفتم چندماهی
میکَنم از تهران و میروم کنارِ حاج عبدالله... و باز هم بویحیا یادمان
انداخت که تدبیر چهگونه لنگ تقدیر میشود...
5- حالا ابتدای دههی
هشتاد است. ده سالی از اولین دیدار گذشته است. با یکی از مدیرانِ صدا و
سیمای دکتر لاریجانی رفتهایم خدمتِ حاج عبدالله. و البته آنچنان که در
صحبتم برای طلابِ مدرسهی امام علی گفتم، نرفتهایم بل مشرف شدهایم
بشاگرد. کلی برنامه ریختهایم برای کمکرسانی. انتقالِ فرستندهی رادیو
معارف از جاسک به بشاگرد، اهدای کتاب، اهدای فیلم... از خودِ حاج عبدالله
خبری نیست. تماس میگیرد و عذر میخواهد.
- دمِ انتخابات، از بشاگرد بیرون میروم. مردم باید آزاد باشند. کاندیداها هم توقع دارند...
6-
اولِ انقلاب، وقتی آمده بود، هیچکس حمد و سورهی نمازش را بلد نبود.
خیلیها نماز نمیخواندند. میگفتند بسمالله، بسمالله، بسمالله. و بعد
میرفتند به رکوع. اسامیِ ائمه را حفظ نبودند. نوامیسشان در آبگیرها
استحمام میکردند و وقتی مردانِ غریبهی جهادی به ایشان رسیده بودند، به
عوضِ آن که عریانیشان را بپوشانند، دست بر چشمانشان میگرفتند تا
نبینند...
حالا جوانِ انقلابیِ بیست و چند ساله گفته بودشان:
- مژده! شاه رفته است.
مردم با زبانِ بیزبانیشان پاسخ داده بودند:
- ای شاه بد نبُد که! پدرانِ ما میگفتند شاهِ کبلی بزکالهها را میدزدیده. ای شاه کاری به بزهای ما نداشت.
منطقه
پنجاه سال بود که با تمدن ارتباطی نداشت. پس علف جلوِ ماشین ریختن و سجده
کردن بر آدمِ شهری و... چیز غریبی نبوده است. حالا چه کسی باید شروع به کار
کند؟ و از کجا؟
بسم الله الرحمن الرحیم. لایلافِ بشاگرد! ایلافهم رحله
الشتاء و الصیف. فلیعبدوا رب هذا البیت. الذی اطعمهم من جوع و آمنهم من
خوف...
و در تفسیر عشق خواهی دید که الذی بر نمیگردد به خدا، به خدای معمولیِ من و تو. بر میگردد به خدای حاج عبدالله...
تمدنِ
بشاگرد آغاز میشود. مردم یاد میگیرند که چهگونه خدا را پرستش کنند.
احکام زکات را فرا میگیرند، ولو این که واجب الزکات باشند. زیرِ آسمانِ
خدا نماز را به جماعت میخوانند. بعدتر بزرگترین بنای بشاگرد را میسازد.
مسجد! تا شهر اسس علی التقوا باشد. نه مثلِ مساجدِ ما. که مسجد هم مدرسه
است، هم سنگر است، هم محلِ اجتماعات است، هم... و حالا وقتی میبینی پسرِ
افضل سیبیل، دوازده سال در مدرسه درس خوانده است و تازهگی سطح را تمام
کرده است و طلبهی سالِ ششِ حوزهی امام علیِ خمینیشهرِ بشاگرد است،
میفهمی تمدن یعنی چه!
7- اسامیِ زنان را در سرشماریها دیده بودم. قحطی، سیل، آبله... و حالا همین زنان مادرانِ فاطمهاند و زهرا و زینب و مریم و...
8-
و اصلا نباید تعجب کنی وقتی بشاگرد را جزیرهای شیعه ببینی میانِ اهلِ
تسنن. و نباید تعجب کنی وقتی پیرمرد از مایملکش و مالایملکش که چهار بز
لاغراندام است، جسیمترین را سوا میکند و کنارِ مسجد میآورد تا حاج
عبدالله به عنوانِ نذرِ هیاتِ سیدالشهدا قبول کند. و من زانو زدن و گریستنِ
حاج عبدالله را بارها دیدهام...
9- عبدالله والی! دلم برایت گرفته
است. بیست روز میگذرد از زمانی که تو را از آسمان گرفتند و به زمین
برگردانند و یا بالعکس. خدا را گواه میگیرم که هنوز چشمانم گریانِ چشمانِ
عمیقِ توست. خدا را گواه میگیرم که وقتی نماز وحشت میخواندم، برای خودم
میگریستم و به یادِ شبِ اولِ قبرِ خودم موحش بودم. خدا را گواه میگیرم که
بعد از امام برای کسی اینگونه عزادار نشدم. و خدا را اینبار گواه
نمیگیرم که این یکی انفسی نیست. عبدالله والی! این چه صدایی بود در
حسینیهی بنیفاطمه؟! ایمان دارم که فرشتهگان آسمان به عزای تو آمده
بودند... آی عبدالله والی! نشانیِ که را بدهم به آنها که سراغِ مثلِ تو را
میگیرند؟
10- ده سالهی اخیر، هیچکدام از بزرگانِ نظام او را ندیده
بودند. بیراه نبود که کسی هم برای او پیام نداد. و راستی چه دلیلی بلندتر
برای افتادهگیِ این بلندترین آیتِ امداد، از همین مناعت و عزت؟! بگذار سرِ
ما گرم باشد به انتخابات و پستهای دولتی و میز و منصب و تیراژ و...
حاج عبدالله یکبار حضرتِ امام را دیده بود. خودش نیمهشبی برایم اینگونه میگفت:
-
ما از جهاد آمده بودیم بشاگرد و بشاگردی شده بودیم. آمده بودند رفقا که
عبدالله! الان جادهسازی در جنگ مهمترین کار است. کلی شهید میدهیم به
خاطرِ نداشتنِ جاده... جهاد امروز در جنگ است نه در بشاگرد... (میدانستم
که به او لقب داده بودند بزرگترین جادهساز!) من چارشاخ گیج مانده بودم که
چه کنم. از طرفی جنگ بود و از این طرف هم بشاگرد. رفتیم خدمتِ حضرتِ امام.
ما وقع را هنوز کامل عرض نکرده بودیم که ایشان فرمودند: “احتمال نمیدهی
که یکی از یارانِ امام زمان در منطقهی بشاگرد باشد؟ جبههی شما همین
بشاگرد است...“
و حاج عبدالله! من همیشه خیال میکردم این که در حدیث،
در میانِ اسامیِ شریفِ یارانِ حضرتِ صاحب، نامِ عبدالله پربسامدترین است به
کنایتی است و حالا میفهمم که نه... در آن حقیقتی تام و تمام بوده است...
11- رفقای نزدیکم میدانند که مرا ارادتی است قدیم و عمیق به یکی از مجتهدانِ بهنامِ تهران. روزی به محضرِ ایشان رفتم و عرض کردم:
- حضرتِ آیهالله! از محلِ وجوهاتی که برای حضرتعالی میآورند، بد نیست مبلغی را اختصاص بدهید برای جایی که...
- کجا؟
-
یکجایی هست در جنوبِ کشور. تکهای از بهشت. اخیرا بنده آنجا را دیده
بودم. به گمانم اگر مقداری از وجوهات را برای آنجا اختصاص بدهید...
حضرتِ آیهالله صحبتِ مرا قطع کرد و عمیق چشم دوخت به من. بعد سری تکان داد و فرمود:
- رضا! به حاج عبدالله والی بگو امسال خرمای ما را فراموش نکند!
12-
دنیا خیلی کوچک است. کوچکتر از این که این آیهالله، حاج عبدالله را
نشناسد... و حالا میفهمم که چیزی است در عالم که اهلش را به هم وصل
میکند. و من هنوز گرفتارِ آن نخِ تسبیحم. همان پیوندی که نه فقط اشقیا را،
نه فقط مقامران را، نه فقط اوباش و اشرار را، نه فقط بازها و کبوترها را،
که حتا آن سیصد و سیزده نفر را بدونِ آن که یکدیگر را بشناسند، روزی در
جایی گردِ هم خواهد آورد.
13- بشاگرد بودیم. حاج عبدالله مسوولانِ برقِ
منطقهایِ اصفهان را دعوت کرده بود. که دیگر امیدی به مسوولانِ هرمزگان
نداشت. برقِ سردخانهاش را صنعتی و تجاری حساب کرده بودند. حالا همهی سودِ
چهارتا و نصفی نخلِ بشاگردیها را باید میداد به ادارهی برقِ دولتی
جمهوریِ اسلامی!
مسوولان را میبرد در کپرها و صنعت و تجارت را نشانشان میداد. میبردشان کپرِ مشهدی مریم و...
14-
راستی مشهدی مریم که شیرین نود سال را داری! یتیم شدیها... یادت هست،
شانهی حاجی را میبوسیدی و لرزان میگفتی: تو بچهی منی! تو بابای منی! تو
همهکسِ منی...
15- همان دور و بر مقرِ امداد، دو کپرنشین داشتیم.
امیران و غلامان. یک نظامِ کاستیِ قبیلهایِ عجیب. امیران به غلامان دختر
نمیدادند و با ایشان وصلت نمیکردند. در یک آبگیر با آنها رخت نمیشستند
و استحمام نمیکردند. با هم سرِ یک سفره نمینشستند.
و همهی فاصلهی
کپرهاشان دویست قدم نبود. و برای چشمانِ شهریِ ما هیچ تفاوتی میانشان
مشهود نبود. که فرقِ دو تا بزِ لاغر و یک درختِ پرتقال را چشمانِ ما
نمیفهمید. حمامِ خورشیدی که را دکتر آزاد راه انداخت، اولبار غلامان
رفتند به استحمام. پس تا چند سال امیران سراغِ استحمام نرفتند.
حاج
عبدالله خودش دختری از امیران را به عقدِ پسری از غلامان در آورد و صیغه
خواند و آنها را ولیمه داد... حالا بچههاشان لابد میخندند به جاهلیتی که
پدرانشان اعتقاد داشتند...
16- پسری بود عقبماندهی ذهنی در یکی از
کپرنشینهای نزدیک. اذیت میکرد. شیشهها را میشکست. به ماشینها سنگ
میزد. دنبالِ بزغالههای مردم میکرد و...
پدرش هر روز با کمربند او را میزد. تنِ پسرک سیاه و کبود بود.
حاجی
این را خصوصی به ما گفته بود. حالا که نیست نمیدانم گفتنش درست باشد یا
نه. گفت روزی پدر را خواستم در دفترِ مقر. در را بستم. پردهها را انداختم.
کمربندم را در آوردم... پیرمرد داد کشید: حاجی! چه میکنی؟!
کمربند را توی هوا چرخاندم و گفتم: دیروز برقِ سردخانه روشن مانده بود. درجهاش هم خیلی پایین بود.
ترسان و لرزان جواب داد: حاجی! من چه عکلم به درجه میرسد؟
گفتم: عقلِ من میرسد یا نه؟!
جواب داد: البته حاجی! شما عاکلترید...
کمربند را روی میز انداختم و گفتم:
- حالا من هم باید تو را با کمربند کتک بزنم که عقلت از من کمتر است؟
و
همینگونه بود رفتارهای حاجی. خاصِ خودش. بدونِ ادا و اطوار. عمیق و
دوستداشتنی. واقعی و حقیقی. پزشکی جوان و سانتیمانتال آمده بود بشاگرد.
خانم بود و دلنازک. نجات که غذا را آورد، لب نزد. لب ور میچید. حاج
عبدالله فهمید. داد کشید:
-نجات! این غذایی که برای من کشیدی کم است! ابرقدرتی بکش غذا را...
دهانِ خانم دکتر باز مانده بود. آیا این همان مردی بود که امید همهی گرسنهگان بشاگرد بود. حاجی نگاهی کرد و گفت:
-
اگر نخوریم که نمیتوانیم یک عمر برای اینها کار کنیم! میشود ادا!
یکساعت کار میکنیم، بعد دل ضعفه میگیریم. بیست سال است که داریم کار
میکنیم...
خانم دکتر لبخندی زد و بسمالله گفت...
17- پیامبرِ
بشاگرد بود اما نه به واسطهی این گونه رفتارهایش. روزی برای او لقبِ
پیامبرِ بشاگرد را برگزیدم که دیدم بعضی به او دشنام میدهند. از مردم و
مسوولان. همانجا بود که ذهنم رفت سراغِ کژتابیِ بعضی صحابهی رحمتِ خداوند
بر عالمیان. چه گونه میشد با رسولِ خدا بعدِ عمری خدمت، دشمن بود؟ هل
جزاء الاحسان الا الاحسان؟!
در همین بشاگرد دیدم که بعضی مردم بدش را
میگفتند. که برقِ خانهی عطاخان را قطع کرده است. و عطاخان آدمی بود که
سالی یکبار مهمانی میداد و دستش به دهانش میرسید.
“خودم برق دادم، خودم هم قطعش میکنم! تا روزی که از کمک به اشرار دست برداری.”
و
در میناب در تریبونهای رسمی میگفتند: والی سهمِ مردمِ میناب و هرمزگان
را میدهد به بشاگردیها... و برایش پرونده ساخته بودند و... اگر غیر از
این بود، شایستهی لقبِ پیامبرِ بشاگرد نبود...
18- داشتیم پایهی آینه
را نصب میکردیم. هر چه الکترود را تکان دادم افاقه نکرد و جرقه نزد. نگو
علی اتصالِ دستگاهِ جوش را رها کرد. نگاهش کردم. به مردی اشاره کرد که با
موتور ایستاده بود کنارِ آینهی خورشیدی و جکِ موتورش دستش بود.
- بیزحمت این کطعه را جوش بده اوستا!
دودل
بودم. برق و الکترود و دستگاه، مالِ کارگاهِ کمیته امداد بود. به هر رو
با خودم گفتم بعدتر هزینهاش را میریزیم داخلِ صندوق. کارِ مرد را راه
انداختیم. در حینِ کار برایمان از روستایش گفت که دو ساعتی فاصله داشت و
کودکِ ششماههاش که تلف شده بود و گرسنهگی و خشکسالی و فقر و... کارش را
راه انداختیم و برگشتیم سرِ آینه که یکهو هادی گفت:
- میگوید صد تومان بس است؟
نگاه
کردم. موتورش را روی جک گذاشته بود و کنارِ صندوقِ صدقهی کمیتهی امداد
ایستاده بود. هیچجای عالم، فقر و مناعت این قدر نزدیک نمیشوند. فقیر
بودند، اما مفتقر نبودند.
19- مثلِ این متملقانِ متنسکِ ظاهرساز ننوشته
بود استفادهی شخصی ممنوع. کنارِ تلفن یک فرم زده بود و قیمتِ دقیقهای
مکالمات را برحسبِ شهرستانها نوشته بود. کنارش هم یک صندوقِ صدقات. پولِ
غذای مهمانان را نیز در همین صندوقها میانداخت...
20- حاج عبدالله!
هیچ اعتقادی ندارم به الگوهای غیرِ معاصر. شهید همت الگوی زمان خودش بود.
شهید رجایی نیز. هر کدامِ شهدا اگر امروز بودند، الگو بودند، اما در کاری
دیگر و در شان امروزشان. و به همه این را میگفتم. میگفتم اگر گفتند شلمچه
کجا بودی، جواب بده بم کجا بودی. که جبهه جبههی آرمانگرایی است. و هر
کسی وقتی به دنبالِ مصداق میگشت، با کمی پرس و جو تو را پیدا میکرد. و آی
عبدالله والی! حالا زیرِ علم چه کسی سینه بزنیم؟