از مجموعه کتاب های روزگاران-کتاب دزفول

در مقدمه ی این کتاب می خوانیم:

دزفول دروازه ی خوزستان است و خوزستان دروازه ی ایران

این را دزفولی ها خوب می دانستند؛عراقی ها هم. از همان                      روزهای اوّل،مردم دزفول فهمیده بودند که باید بمانند؛مقاومت کنند؛شهید بدهند و مجروح شوند.

آن ها آموخته بودند که چگونه باید روزگار گذراند؛وقتی موشکی از ناکجا آباد روی سرت می آید؛یا گلوله ی توپی یا هواپیمایی.

آنها می دانستند که فاصله شان تا نبودن لحظه ای است به درازی لحظه ی انفجار.

شاید........واژه ی مقاومت برای دزفولی ها معنی جدیدی یافته بود. معنایی که مرد و زنشان با هم آن را ساخته بودند.


این مجموعه  شامل صد خاطره یا صد تصویر از مقاومت شهر موشک هاست که توسط موسسه ی روایت فتح گردآوری و عرضه شده است با هم برخی از این خاطرات را مرور می کنیم.

1-داشت کوچه را آب و جارو می کرد دوتا پسرهایش شهید شده بودند وقتی پرسیدم گفتم: چه کار می کنی؟گفت:

آب و جارو می کنم که بسیجی ها که اومدن ببینند هنوز هستیم.........ببینند پشتشون رو خالی نکردیم.

 

2-از پرستارهای خانمی بود که آن شب کشیک بیمارستان بود. شهدا را که آوردند گذاشتشان توی سردخانه یکیشان برادر خودش بود.

 

3-دو قلو بودند یکی دختر و یکی پسر تازه برایشان کیف و کفش و لباس مدرسه خریده بود.قرار بود بروند کلاس اول.به شان قول داده بود اگر خوب درس بخوانند تابستان ببردشان مسافرت اصفهان یا شیراز. بچه ها گفته بودند: هرجا که مادر گفت.

موشک که به خانه شان خورد؛ بچه ها و مادرشان رفتند و او ماند روی ویلچر.

 

 

4-آیت الله قاضی ناراحتی قلبی پیدا کرده بود.برای معالجه رفته بود تهران.وزیر بهداشت آمده بود عیادتش.وزیر را که دید از وضع بهداشت و درمان شهر گفت.از کمبودها و مشکلاتش.

(وزیر گفته بود)حاج آقا حال شما مساعد نیست.بعدا صحبت می کنیم.

(گفت:)نه خیر وضع مردم از حال من مهم تره. اول گرفتاری مردم باید حل بشه.

 

5-تقریبا شکمش پاره شده بود.حال و روز خوبی نداشت.خواستم کمکش کنم.مجروح دیگری را نشانم داد.یک دختر بچه بود که پایش قطع شده بود.مجبورم کرد اول بروم سراغ او.

 

6-انتخابات ریاست جمهوری بود.بیست و یکم رمضان.شب قبلش پنج تا خمپاره به شهر زدند.چهارمی خورد به خانه ی برادرم پسرش شهید شد همان شب جسدش را بردیم سردخانه.

صبح همه ی فامیل رفتیم مسجد امام جعفر صادق(علیه السّلام) رای هایمان را دادیم از آن جا رفتیم سردخانه بچه را بردیم شهیدآباد.

 

7-پیرمرد نصف تنش زیر آوار بود هنوز به هوش بود.خواستیم کمکش کنیم و درش بیاوریم.

میگفت:نصف تنم تو بهشته!بذارید بقیه هم بره.

 

8-بازار خیلی شلوغ بود مردم می آمدند و می رفتند بساط خرید و فروش هم به راه بود.یک دفعه صدای انفجار آمد.

می گفتند تعدا کشته ها بیش تر از جاهای دیگر بود.همه آمده بودند نیروهای امداد، آتش نشانی، بچه های بسیج ،همه بودند

-تا سه روز از روی درخت ها و پشت بام ها دست و پا پیدا می کردند.

 

9-کوچه پس کوچه های اطراف خیابان شریعتی موشک خورده بود.گردوخاک را که دیدیم دویدیم طرفش. اولین نفرهایی بودیم که رسیدیم. زن میان سالی نشسته بود وسط خاک ها خون آلود و شوکه.

سه تا بچه داشت که چند لحظه قبل تلویزیون تماشا می کردند.حالش که بهتر شد جایشان را نشانمان داد.

اولی را در آوردیم پسر بچه ای بود.دومی را هم. او هم زنده بود.کر و لال بود و به زحمت به ما فهماند یکی دیگر هم آن جا است.

-سومی دختر بود درش که آوردیم گفت:روسری به م بدین. چادرم..................کو؟

 

10-از کنار رود کرخه می گذشتیم.تعدادی تانک و افسرهای ارتشی کنارشان.همین که فهمیدند دزفولی ام گفتند: به همشهری هات سلام برسون.

پرسیدم چه طور؟

گفتند:توی تعمیر تانک خیلی کمکمون کردند.بعضی هاشون حتی برامون قطعه ی جدید ساختند.قطعه هایی که معمولا از خارج می آوردیم.

 

11- بچه ی شوخ طبعی بود اهل دزفول.توی جبهه فرمانده بود.موشک خورده بود به خانه شان و همه شهید شده بودند. یکی رفته بود خبر بدهد کلی در مورد شهادت و فضیلت آن سخنرانی کرده بود طرف هم طاقتش طاق شده بود گفته بود: اصل حرفتو بزن جواب داده بود که خانواده ات توی موشک باران مجروح شده اند باید برگردی دزفول.

(گفته بود:)خوب اول بگو فکر کردم شهید شدن این جوری حرف می زنی .کار دارم باید بمونم.

(بهش گفته بودن:)راستش زخمی نشدن شهید شدن.

(گفته بود:)خوش به سعادتشون حالا دیگر اصلا برنمی گردم نمی تونم برگردم.

-برهم نگشت هیچ وقت.

 

12-از عملیات بستان برگشته بودیم.رفته بودیم دیدن آیت الله قاضی.اصرار می کرد باید دست تک تک شما را ببوسم.پیرمرد بود.سید بود.نمی شد از سن و سالش خجالت می کشیدیم.

-حریفش نشدیم.دست همه را بوسید.

 

13-آقا توپ آقا توپ....

بی چاره معلم رنگش پریده بود.توپ پلاستیکی را می دید باورش نمی شد

شیطنت خودشان را می کردند حتی وقتی جنگ بود.

 

14-تنها پسرش شهید شده بود آمده بود تشییع شهدا با یک عالمه پارچه ی سفید

اینا رو برای کفن شهدا آوردم.کفن پسرم رو سپاه داده بود بدهکار بودم اگر اضافی اومد پرچم ایران درست کنید.

 

*علاقه مندان می توانند این کتاب را از "مرکز وارثین "تهیه نمایند.

تلفن 09168230974و2231853

دزفول روبروی حرم حضرت سبزقبا علیه السّلام؛ابتدای کوچه ی فولادیان