چند دقیقه از حکومت داری با کلاه جادویی و مجسمه مسی

صدای کوبیدن پای افسر جوان بلند شد. مادر را نگاه کردم. با لبخند غمگینش، تکیده‌تر از روزی نشان می‌دهد که نصرت به در قهوه‌خانه لگد می‌کوبید. دست افسر آرام نشست روی دستم. مادر خواب بد می‌بیند و در خواب زوزه می‌کشد...

به گزارش خبرآنلاین، «محمد حنیف» را خیلی‌ها به عنوان یک آموزگا ر و پژوهشگر حرفه‌ای، محقق تحسین شده صداوسیما و نویسنده‌ای خوش‌قلم می‌شناسند که هر زمان دست به قلم برده به خاطر تحقیقات خوبی که انجام داده، محصول خواندنی و متفاوتی را به مخاطب عرضه کرده است. او حالا جدیدترین رمان خود با عنوان «کلاه جادویی و مجسمه مسی» را برای چاپ به انتشارات عصر داستان بنیاد ادبیات داستانی سپرده است. «کلاه جادویی و مجسمه مسی» که در 256 صفحه نوشته شده، به مفهوم قدرت و عدالت می‌پردازد. این رمان در دوازده فصل دغدغه‌های یک حاکم، آسیب‌های حکومتی و عوامل شکل‌گیری انقلاب را بررسی کرده است. حنیف اثرش را یک رمان کاملاً ایرانی می‌خواند که در آن به شیوه داستان ایرانی از داستان در داستان، نقالی و قصه‌گویی عامیانه استفاده کرده است.


به گفته نویسنده، این رمان از میراث ادبی کهن مثل گزیده اشعار و مفاهیم بکر داستان‌های ایرانی بهره برده و در عین حال که رئالیسم جادویی در آن برجسته است، ریشه در آثار ادبی کهن کشورمان دارد و آن را معرفی می‌کند.
حنیف تاکنون 23 اثر به چاپ رسانده که در میان آن‌ها چهار رمان و دو مجموعه داستان دیده می‌شود. رمان «قفس» از این نویسنده برگزیده دهمین دوره جایزه کتاب سال غنی‌پور در بخش داستان دفاع مقدس شده است.


بخشی از رمان منتشر نشده حنیف را در ادامه می‌خوانیم:

«دلم لک می‌زند برای لحظه‌ای که می‌رسیم جلوی قهوه‌خانه و نصرت با دیدن معلمم جا می‌‌خورد، می‌افتد به التماس، معذرت‌خواهی می‌کند و همین‌طور با خودم فکر می‌کنم که یک‌دفعه جلوی قهوه‌خانه‌ایم و آقای دادخواه با اشارۀ من می‌رود طرف نصرت و روبه‌رویش می‌ایستد و زل می‌زند توی چشم‌هایش.
نصرت هم زل می‌زند به چشم‌های خیرۀ آقای دادخواه و همان لحظه است که پی می‌برم گاهی نگاه می‌تواند دشنۀ تیز نقره‌ای‌رنگی شود و در قلب آدم‌های دیگر فروبرود. نگاه نصرت آن‌قدر ترسناک است که می‌گویم حالاست جنازۀ معلممان بیفتد جلو پای نصرت. ‌اما آقای دادخواه بااینکه قامتش تا زیر شانه‌های ‌ستبر نصرت نیز نمی‌رسد، کم نمی‌آورد و دستش را می‌برد طرف یقۀ نصرت و فریاد می‌زند: «آقای محترم!»
نصرت دست آقا معلم را پس می‌زند و راهش را می‌کشد و می‌رود و در همان حال زیر لب می‌غرد: «باس معلم اون جوجه باشی... چیه؟»
آقای دادخواه اضافه می‌کند: «و نمایندۀ دولت و نمایندۀ فرهنگ در این منطقه!»
نصرت با تمسخر می‌گوید: «کهیر نزنی آق‌معلم!»
آقای دادخواه ترش‌رُویانه می‌گوید: «فرار نکن... وایسا... بات حرف دارم. گفتم حرف. نترس. وایسا. گفتم دو کلمه حرف می‌زنیم. همین.»

نصرت برمی‌گردد و می‌آید جلوتر و آفتابۀ فلزی پرآب را بالا می‌آورد و می‌گیرد جلوی صورت آقای دادخواه: «می‌بینی که... می‌خوای بریزمش تو حلقت؟ اینو نه... این پایینی رو.»
آقای دادخواه جا می‌خورد: «تو انسانی؟ تو انسانیت سرت می‌شه؟»
نصرت جواب می‌دهد: «نه.»
آقای دادخواه بادی به غبغب می‌اندازد و ادامه می‌دهد: «خب پس با چه زبونی باید به شما بفهمونم که...»
نصرت می‌دود توی کلام آقای دادخواه: «بچۀ بابات باشی وا میستی این‌جا تا برگردم. اگرم زدی به چاک و در رفتی که تویی و این جغله و هارت‌و‌پورت الکی. حالام برو کنار باد بیاد. وگرنه (...) به هیکلت.»

بعد، راه می‌افتد طرف مستراح پای رودخانه. چنان مغرورانه قدم برمی‌دارد که انگار مالک همۀ دنیاست. گونی آویخته را که پس می‌زند. آقای دادخواه دست‌هایش را می‌تکاند، گویی می‌خواهد از نحوست هم‌کلام‌شدن با نصرت خلاص شود. دلم شور می‌زند. صدای مادر از پشت پنجره بلند می‌شود. آقای دادخواه رو به من می‌خندد و می‌گوید: «نگران نباش... آدمش می‌کنم.»
شب بعد، بغض مادر می‌ترکد. دمبل‌هایی را که با قزاقی‌های کهنه ساخته‌ام از دستم می‌گیرد: «آدم، این‌طور قوی نمی‌شه.»
با خودم می‌گویم: پس چطور؟ و صحنۀ گلاویز‌شدن آقای دادخواه و نصرت را به‌یاد می‌آورم. مادر کتاب را به دستم می‌دهد: «با این آدم قوی می‌شه.»

صدای کوبیدن پای افسر جوان بلند شد. مادر را نگاه کردم. با لبخند غمگینش، تکیده‌تر از روزی نشان می‌دهد که نصرت به در قهوه‌خانه لگد می‌کوبید. دست افسر آرام نشست روی دستم. مادر خواب بد می‌بیند و در خواب زوزه می‌کشد. باز هم صدای کوبیدن پای افسر. چهرۀ برنزی مادر، موهای آشفته با تارهای سفید در کناره‌های پیشانی بلندش. «بدون مارگریتا برنگرد خونه!» فشار دست افسر جوان را بر پنجه‌ام حس کردم و دوباره صدای کوبیدن پایش را. کنارش یکی از مأموران ‌امنیتی، ایستاده بر درگاه با برگه‌ای توی دستش. از میرزمان خبری نبود.
وقتی مقام‌ امنیتی حکم جلبم را نشان داد، افسر جوان دستش را به‌علامت خداحافظی جلو آورد و گفت: «خداحافظ جناب... پسرِ... خاله‌آنا.»

«خاله‌آنا، من. خاله‌آنا، من.» را بچه‌های ده ملوسان می‌گفتند، وقتی که مادر برایشان گازاروک می‌گرفت و آن حشره‌های سبز و سرخ را انعام دوستی بچه‌ها با پسرش قرار داده بود. صدای هم‌بازی‌های دورۀ کودکی هنوز مثل زنگ در گوشم صدا می‌کند. اوایل که به ده ملوسان‌ آمده بودیم و هنوز پدر نرفته بود و بچه‌های ده زورشان می‌آمد یک بچۀ شهری را به بازی راه دهند، مادر برایشان گازاروک می‌گرفت. بچه‌ها گازاروک‌ها را در قوطی‌کبریت‌های خالی می‌گذاشتند با تکه‌ای قند و به پاهایشان بند می‌بستند و پروازشان می‌دادند. ویزززز و ویززززز سوسک‌های طلایی ، سبز، رنگارنگ، سوسکهایی که مثل رنگین کمان در تلألوء آفتاب می درخشیدند. « آه آه گازاروک!» گازاروک دربند که بلند می‌شد، بچه‌ها سر شوق می‌آمدند. گازاروک‌ها دور سر بچه‌ها چرخ می‌خوردند و خسته که می‌شدند، روی دوش صاحبان همان بندها می‌نشستند تا باز بروند توی همان فضای تنگ و تاریک و دل خوش کنند به تکه‌های قند.

حالا من دارم یکی از آن گازاروک‌های سبز را پرواز می‌دهم و همه می‌دانند که گازاروک من بیشتر از همه پرواز می‌کند، چون خاله آنا مادر من است و بهترین گازاروک را برای پسرش انتخاب کرده است و من شادمانم که بچه‌ها نمی‌دانند همۀ گازاروک‌ها شبیه هم هستند و کافی است که وقتی می‌خواهند بنشینند، نخشان را تکانی بدهی تا از ترس کنده‌شدن پایشان باز پروازشان را ادامه بدهند و من هنوز سرخوشم از اینکه گازاروک من همۀ گازاروک‌ها را شکست داده است و بچه‌های ده ملوسان بَه‌بَه‌کنان و چَه‌چَه‌گویان، چشم به بالای سر من دوخته‌اند و دارند پرواز حشرۀ سبزرنگ مرا تماشا می‌کنند و من، سرمست از حیرت بچه‌ها، یک‌بار دیگر نخ را می‌کشم تا گازاروک که حالا دارد پایین می‌آید و می‌خواهد روی شانۀ صاحبش بنشیند، اوج بگیرد. ‌اما یک‌باره صدای وااای‌گفتن دسته‌جمعی بچه‌ها بلند می‌شود و در پی‌اش نخ سفید پخش می‌شود روی سروکله‌ام و پای کنده‌شدۀ گازاروک را که می‌بینم، گره‌خورده به نوک نخ، دیگر از گازاروک‌بازی دست می‌کشم و به مادر می‌گویم برای بچه‌های ده ملوسان گازاروک نگیرد.»

6060

 

برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن خبرآنلاین را نصب کنید.
کد خبر 339189

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
2 + 7 =